لیلا جانقربان | شهرآرانیوز؛ از پدر و مادرش آموخته است ساده زندگی کند و نقطه اوج زندگیاش همین سادهزیستی میشود. سادهزیستی که او را در هجدهسالگی به جبهه میکشاند و در امتداد باورهایش ۳۷ سال نیز میانجی میشود برای ازدواج آسان جوانان قرار میدهد. از روزهای پرالتهاب در میانه جبهه خاطرات نابی دارد، حرفهایی که کمتر گفته شده است. او میداند برای نگهداشتن آبروی وطن در هر دوره باید یک جور جنگید: یک جایی باید لباس رزم پوشید و روزی برای ازدواج آسان کار کرد. این گفتگو که هم اینک پیش روی ماست، گزیدههایی از حرفهایی خودمانی است که ساعتی میان ما رد و بدل شد.
بیبیزینت زندهباد از آن دخترهایی بوده که از همان دوران دبیرستان یک فعال انقلابی در مدرسه شناخته میشده است. معلمها او را دختری حزباللهی میدانستند که حتی در دوران شاهنشاهی جرئت اینکه جلو او حرفی علیه دین و قرآن بزنند نداشتند. «فعالیتهایم از دورانی که دبیرستانی بودم شروع شد. در همه برنامههای مدرسه شرکت میکردم.
معلمها همیشه میگفتند: این دختر حزباللهی است. حواستان باشد جلو او چیزی نگویید. انقلاب که شد، با برادرهایم و همسر برادرم در تظاهراتها همراه با دانشجویان شرکت میکردیم. آن زمان من دانشجو نبودم، ولی همراه انجمن دانشجویان به راهپیماییها میرفتیم. خانه پدری من سمت خیابان ضد بود آنجا تجمع معترضان بود. ۱۵ سالم بود که انقلاب شد. خاطرات خوبی از آن روزها بهویژه روزهای ۹ و ۱۰ دی دارم. دو روز بود که اعتصاب غذایی کرده بودیم.
روز ۹ دی تیراندازیهای زیادی شد و افراد زیادی شهید و زخمی شدند. آن روز، چون حال من هم بعد از اعتصاب غذا به هم ریخته بود، همراه زخمیها من را به بیمارستان بردند. هرچه میگفتم تیر نخوردهام توجه نمیکردند. وقتی رسیدیم بیمارستان، بدون اینکه عکسی بگیرند، گفتند باید آپاندیسم را عمل کنند. وقتی اتاق عمل رفتم، سیزده مرد روی سرم آمده بودند. خیلی میترسیدم، ولی خودم را به خدا سپردم. بعد از عمل، یادم است رهبر معظم انقلاب و آیتا... طبسی به عیادت ما آمدند و از همه مجروحان عیادت کردند.»
انقلاب که پیروز میشود، ازدواج میکند و همزمان با اولین روزهای زندگی مشترک، به عنوان امدادگر راهی مناطق جنگی میشود. «جنگ که شروع شد، اوایل ازدواجم بود. همزمان اسمم برای مکه هم درآمده بود، ولی گفتم دفاع واجبتر است و جبهه میروم. همه میگفتند: تازه ازدواج کردهای. نرو! ولی من گفتم: نه! از همان روز اول، به شوهرم گفته بودم هیچ چیزی برای مهریه نمیخواهم فقط اینکه آزادی داشته باشم و بتوانم جبهه بروم. آن زمان که ما ازدواج کردیم، اوایل جنگ بود و من این را شرط کردم. او هم قبول کرد. البته من مردی را انتخاب کرده بودم که مانع این فعالیتهایم نباشد و همراهیام کند.»
«ازدواج ما به واسطه شهید کامیاب انجام شد. عضو بسیج بودم. کلاسهای اسلحهشناسی هم شرکت کرده بودم و محافظت از شخصیتها را به عهده داشتم. همراه خانم طاهایی و همسر شهید مطهری هم بودم. در مراسم و سخنرانیها من را دیده بودند و پیشنهاد ازدواج دادند. وقتی پیشنهاد ازدواج دادند، در پاسخ گفتم من یک شرط دارم و آن هم آزادی است. اگر قبول میکنند بیایند.»
خانم زندهباد با شرط آزادی ازدواج میکند و راهی خانه بخت میشود. «آن زمان مثل الان نبود که زنگ بزنند و وقت بگیرند. روزی که برای خواستگاری آمدند، مادرم خدابیامرز خانه نبود. سر ظهر بود که زنگ در خانه را زدند. گفتند: آمدهایم خواستگاری! من هم گفتم مادر که نیست، ولی شما بفرمایید. اتفاقا گفتند ناهار نخوردهاند. من گفتم جز نیمرو چیزی بلد نیستم درست کنم و همان نیمرو اولین غذای مشترک ما شد! هنوز هجده سالم نشده بود. با هم صحبت کردیم. شوهرم شرط من را پذیرفت و با هم ازدواج کردیم. محل کار همسرم تربتجام بود و بعد از ازدواج با هم راهی آنجا شدیم.»
یک هفته بعد از ازدواج، از آنجایی که حضور در جبهه را شرط ازدواج کرده بود، به عنوان امدادگر راهی مناطق جنگی میشود. «شب ۲۱ ماه رمضان بود که راهی مناطق جنگی شدم. آن زمان برادرهایم هم در مناطق جنگی بودند. وقتی میخواستم سوار قطار شوم، پدر خدابیامرزم گفت: دیدهام که مردها به جبهه میروند، ولی زنها را ندیده بودم که مناطق جنگی بروند. ما را اول به اهواز بردند. مردادماه بود و گرمای اهواز بیاندازه زیاد بود. همان روز اول، ما را به بهشتآباد شهدای اهواز بردند. از دیدن جنازهها حالم دگرگون شد. من آدمی بودم که اگر خون میدیدم حالم بد میشد، ولی کمکم در منطقه به این شرایط عادت کردم.
بعد از آن به ورزشگاه تختی رفتیم که برای رسیدگی به مجروحان، آن را تجهیز کرده بودند. گاهی هم خرمشهر و دزفول میرفتیم. من آنجا کمک دکتر بودم. قبلا دورههای امدادگری را گذرانده بودم، ولی شرایط طوری بود که خیلی چیزها را همانجا باید یاد میگرفتیم و انجام میدادیم. در خاطر دارم که آن زمان داروی بیهوشی نداشتیم. در اتاق عمل مجبور بودیم جوانان مردم را بدون بیهوشی عمل کنیم و تیر از دست و پای آنها دربیاوریم. روزهایی بود که صحنههای غمانگیز زیادی به همراه داشت.»
این بانوی امدادگر از روزهای حضور در مناطق جنگی خاطرات زیادی دارد. «یک شب وقتی داشتم به سمت بیمارستان میرفتم یکی از مجروحان که دچار موج انفجار شده بود من را با دشمن اشتباه گرفته بود و میخواست خفهام کند. بنده خدا متوجه نبود و با داد و بیداد من، بچهها به دادم رسیدند و نجاتم دادند. یک وقتهایی که تلویزیون فیلمهای جنگی میگذارد، بچههایم میگویند: اینها حقیقت ندارد!
ولی من میگویم: نه مادرجان، این صحنهها را به چشم خودم دیدهام. وقتی بمباران میشد و برای جمع کردن مجروحان میرفتیم، شاهد صحنههای تلخی بودیم. خانههایی با وسایل و عکسهای روی دیوار منفجر شده بود و هریک از اعضای خانواده به یک طرف افتاده بود. خیلی سخت بود، ولی کمکم به این صحنهها عادت کردم. این را هم بگویم که باید عاشق باشی تا بتوانی این شرایط را تحمل کنی. من از خانه و زندگی و همسرم برای رضای خدا گذشتم تا به مجروحان کمک کنم. آنجا شرایط بسیار سخت جنگی بود و مثل الان امکاناتی وجود نداشت. برای یک تلفن زدن باید کلی در صف تلفن چهارراه رسولی اهواز منتظر میماندیم. تازه تا نوبت میرسید، یکباره حمله هوایی میشد و تلفنها را قطع میکردند.»
خاطرات جالب بسیاری از روزهای جنگ به خاطر دارد که هنوز هم برایش شیرین است. «آنجا برایم خواستگار زیاد پیدا میشد. میگفتم من همسر دارم، ولی چون صورتم به قولی پر بود، فکر میکردند مجرد هستم. یک روز بچهها گفتند: بیا بنشین صورتت را مرتب کنیم که دیگران فکر نکنند مجرد هستی. آنجا امکاناتی هم نبود. خاطرم نیست دقیقا با چه چیزی صورتم را تمیز کردند، ولی اگر اشتباه نکنم، با چاقو ابروهایم را برداشتند تا دیگران متوجه شوند ازدواج کردهام و دیگر برایم خواستگار پیدا نشود.»
بخشی از خاطراتش به همراهی همسرش در مناطق جنگی برمیگردد. «دو هفته بعد از اینکه به منطقه رفتم، همسرم هم آمد. او هم از کادر درمان و پزشکیار بود. آن زمان اجازه این را که امدادگران با همسران خود یک جا باشند نداشتند. یک روز همسرم آمد دنبالم تا با هم بیرون برویم و چرخی در اهواز بزنیم. رستورانی زیر پل اهواز هست که خیلی هم معروف است. برای ناهار رفته بودیم که گشت ما را گرفت و به پایگاه برد که شما چه نسبتی با هم دارید! تا مسئول پایگاه من را دید، شناخت و گفت: درست میگویند که اینها با هم زن و شوهرند.»
او شش ماه در مناطق جنگی به عنوان امدادگر میماند و همه سختیها را به جان میخرد تا اینکه به دلیل اعلام نیاز نداشتن به امدادگران زن، به خانه برمیگردد و فعالیتهایش را از کیلومترها آنسوتر برای رزمندگان ادامه میدهد. «شش ماه بعد گفتند دوره شما تمام شده است و دیگر نیازی نیست در منطقه باشید. یک کوپه چهارتخته گرفتیم و با همسرم به خانه برگشتیم. خانمی هم در کوپه همراه ما بود که فکر میکرد به ماه عسل میرویم. از منطقه که برگشتم، در کار بستهبندی مواد و جمعآوری وسایل برای رزمندگان وارد شدم. این کارها را آن زمان در مسجد محله انجام میدادیم و گاهی هم، چون دیپلم خیاطی داشتم در مسجد به خانمها کارهای هنری آموزش میدادم.»
جنگ که تمام میشود، خانم زندهباد به دنبال فعالیت در جبهه فرهنگی میرود. «آدم تا زمانی که زنده است باید فعالیت داشته باشد، برای جامعه مفید باشد و گرهی از کار مردم باز کند. بعد از جنگ، تا مدتها جلسات دعا و روضه و دوره قرآن برگزار میکردیم و از این جلسات کمکهزینههای جهیزیه جمع آوری میشد.
اما من یک اتفاق بهتر را پیگیری میکردم: پیگیر تشکیل زندگی و ازدواجهای ساده و آسان شدم. از دوران دبیرستان از این اخلاقها داشتم که اگر کسی دنبال ازدواج بود و دور و بر کسی را میشناختم معرفی میکردم. برای برادرهای خودم دختر خوب پیدا میکردم و اگر خواستگاری برای خودم پیدا میشد و نمیخواستم، دوستانم را معرفی میکردم. آقایی روحانی بود که دنبال دختری از خانواده سادات میگشت، ولی به این علت که شرایط من را نپذیرفت، با هم ازدواج نکردیم. نگاه ویژهای به زندگی داشتم. دنبال کسی بودم که خواستههای من را بپذیرد.
مادیات برایم مهم نبود و ازدواج سادهای داشتم. حتی لباس عروس هم نپوشیدم. میخواستم همهچیز ساده برگزار شود. میخواستم به همه نشان بدهم که میشود ساده هم ازدواج و زندگی کرد. این سبک زندگی را به دخترهایم هم آموختهام و ازدواجی ساده با مهریه کم داشتند. به مراجعهکنندگان هم میگویم که ساده ازدواج و زندگی کنند. این سبک زندگی را مدیون پدر و مادرم هستم که سادهزیستی را به من یاد دادند. وقتی بچه بودیم، پدرم دست ما را میگرفت و به محله حلبیآباد میبرد تا زندگی سخت مردم آنجا را ببینیم و قدر داشتههایمان را بدانیم و حسرت داشتههای دیگران را نخوریم.»
او از سال ۷۵ با ثبت اولین واسطهگری در ازدواج، کار فرهنگی خود را به طور جدی در جبهه دیگری از انقلاب آغاز میکند. «سال ۷۵ اولین ازدواجی را که واسطه آن بودم در حرم ثبت کردم و کارم آغاز شد. خواهرزاده خودم را به یکی از دوستانم که من را در حرم دیده بود و دنبال دختر معلم میگشت معرفی کرده بودم. خواستگاری رفتند و در حرم عقد کردند. الان دختر خواهرم میخواهد دختر خودش را عروس کند. همه این سالها بدون هیچ هزینهای فقط با این هدف که ازدواج جوانان تسهیل شود کار کردهام.
دخترها و پسرهای زیادی برای پیدا کردن زوج با من تماس میگیرند. حتی مواردی از آمریکا و آلمان هم داشتهام و از سراسر ایران با من به عنوان واسطه تماس میگیرند. پسر برادرم آمریکا زندگی میکند. مدتی پیش میگفت: دوستانم میگویند این خانم زندهباد کیست که در کار ازدواج است؟ گفته بود عمهاش هستم. بچههای آنجا گفته بودند: نمیشود بیاید و یک شعبه ازدواج آسان هم اینجا راه بیندازد؟! من هم به او گفتم: تو یک شعبه بزن و نماینده من در آنجا باش!»
او برای معرفی دخترها و پسرها از آنها اطلاعاتی دریافت میکند. بیش از هزار فرم از مشخصات افراد متقاضی ازدواج را در پوشهای دارد که تکتک آنها را بررسی و با توجه به نقاط مشترک افراد به هم معرفی میکند. «برای ازدواج، یک فرم که حدود ۲۰ سؤال دارد به افراد میدهم تا پر کنند. بعد، براساس اطلاعات فرمها دخترها و پسرها را به هم معرفی میکنم. الان بیش از هزار فرم دارم. فقط به آنهایی که معتاد هستند دختر معرفی نمیکنم وگرنه در موارد دیگر، بهویژه شرایط مالی، سعی میکنم خانوادهها را به قناعت دعوت کنم. گاهی هم در حد توان وسایل اولیه زندگی به عروس خانمهای نیازمند هدیه کردهام تا زندگی را شروع کنند.
چند باری هم پیش آمده است که، چون مورد ازدواج از شهرهای دیگر بهویژه تهران بوده است، همراه عروسخانم برای تحقیق سفر رفتهام. کسی را نداشتهاند که برای آنها تحقیق کند. برای همین، خودم دستبهکار شدهام. موردی داشتم که آقای وکیلی با رضایت همسرش زن دوم میخواست. همراه دخترخانمی که پیشنهاد داده بودم، برای تحقیقات رفتم. خانه بنده خدا هم مهمان شدیم که در نهایت، هم را پسندیدند و ازدواج کردند. پیش آمده است افرادی را که از شهرهای دیگر میآیند برای شناخت بیشتر به خانه خودم دعوت میکنم تا بیشتر صحبت کنیم و شناخت بیشتری به دست بیاورم.»
خانم زندهباد که به معنای واقعی زندهدل است، گاهی هم زوجهای جوانی را که به هم میرساند و واسطه ازدواج آنها میشود به خانه خود دعوت میکند و مهمانی پاگشا برای آنها میگیرد. «زوجهایی را که به هم میرسانم به خانهام دعوت میکنم. میخواهم ساده زندگی کردن را ببینند و یاد بگیرند. یک مهمانی ساده برگزار میکنم و به آنها میگویم با کمترین وسایل میشود زندگی کرد.
البته در دوران همهگیری کرونا کار ما کمی سخت شد، چون مجبور بودیم اطلاعات را تلفنی و اینترنتی دریافت کنیم، ولی کرونا ازدواجها را خیلی آسان کرد و تعداد ازدواجها افزایش یافت. همین که نمیخواستند مراسم بگیرند باعث شده بود راحتتر زندگی را شروع کنند. تجملات کمتر شده بود و سطح توقعات دخترها را هم کرونا پایین آورده بود، ولی الان دوباره داریم به شرایط قبل برمیگردیم.
خانوادهها بهویژه پدرها و مادرها گاهی شرایطی پیش پای جوانان میگذارند که مانع ازدواج میشود. من خودم وقتی جهیزیهام را به تربتجام میبردم، نصف وانت نشد. یک گاز سهشعله بود، یک دست قابلمه و یک دست ظرف غذاخوری. این موضوع را به خانواده شوهرم هم گفته بودم که سبک زندگی من همینقدر ساده است و نباید به جهیزیه من اشکالی بگیرند. میخواستم به همه نشان دهم که زندگی من ساده است.»
ازدواج را سنتی حسنه میداند، اما او هم نگران شناخت ناکافی و ازدواجهای بدون تحقیق است. «همهچیز را به خدا سپردهام و میگویم: خدایا، اگر این مورد مناسب نیست، شرایطی پیش بیاید که جلسه آشنایی برگزار نشود. از طرفی هم به خانوادهها توصیه میکنم حتما تحقیقات کنند. قدیم همسایهها هم را میشناختند، ولی الان مردم آپارتماننشین از هم بیخبرند و پیدا کردن دختر و پسر خوب و تحقیقات سخت شده است. به دخترها و پسرها همیشه میگویم بدون شناخت عقد نکنند.
بعضیها لطف دارند و به من اعتماد میکنند و از من مشورت میگیرند. خدا را شکر تاکنون توانستهام مانع طلاق خیلی از زوجها بشوم. بعضیها هم زنگ میزنند و به من میگویند خانم دکتر. فکر میکنند دکترای روانشناسی دارم که برایشان توضیح میدهم دکتر نیستم. به اندازه توانم سعی کردهام گره از کار مردم باز کنم. پیش آمده است که خبر جدایی بعضی از زوجها را شنیدهام، ولی هیچ وقت من را مقصر ندانستهاند و گفتهاند خودمان باید بیشتر تحقیق میکردیم.»
خانم زندهباد در این سالها کوشش کرده است فردی مفید در جامعه باشد، از فعالیتهای انقلابی گرفته تا فعالیتهای فرهنگی. او تاکنون حدود ۲ هزار دختر و پسر را خانه بخت فرستادهاست و بنابر فرمایش رهبر معظم انقلاب قصد دارد در ادامه مسیر و به همراه دیگر خانمهای مسجدی و بسیجی، فعالیت خود را در عرصه فرزندآوری زوجهای جوان ادامه دهد.